جایی میان رنج، ملال، غم ناشی از دویدن و نرسیدن به مقصد به صورت پیاپی هستم.
جایی که حس میکنم، چشیدن لذت چیزی دورترین و محالترین است.
جایی میان باتلاقی که خودم اجازه دادم برایم بسازند.
و حالا هر چقدر پلک میزنم و چشمانم را بهم فشار میدهم و باز میکنم، هیچ چیز عوض نمیشود.
هیچ کدام از اجی مجی لاترجیها هم جواب نمیدهد و انگار هستیم بر این اوضاع که خویش ساختهام برای خویشتن.
بگذار بگذرد دیگر!
من آدمی معمولیام با دغدغههایی معمولی. هیچ وقت فکر عوض کردن دنیا و ریشه کن کردن ظلم و بدی را در سر نپروراندهام.
هیچگاه در پی سامان دادن به تمام ناسامانیهای این جهان نبودهام. من آدمی معمولیام که آرمانشهری در ذهنم نساختهام که برایش بجنگم.
من خیلی معمولی زندگی میکنم. من کتاب میخوانم اما نه پشت میز، نه همراه با نسکافه و شکلات تلخ و نه با دفتری که یادداشتهایی در آن بنویسم. من کتاب میخوانم وقتی به رهاترین حالت ممکن، دراز کشیدهام و پاهایم را به جایی تیکه دادهام. قسمتهای دلنشین کتاب را با دمدستترین نوشتافزار، نشانه میگذارم.
من آدم معمولیای هستم. ایدههایم در دفترچهای مرتب نمیکنم و میگذارم گوشهی ذهنم بمانند تا به موقع به کار بگیرمشان. کارهایم را فقط مینویسم و هیچگاه دسته بندی نمیکنم. هر وقت که دل و مغزم آماده برای انجام هر کدامشان که آماده بود، انجامشان میدهم.
من معمولی زندگی میکنم. هم فلسفه میخوانم، هم تاریخ و ت و هم رمانهایی که آدمهای معمولی میخوانند، رمانهایی که همه جا هست. من معمولی هستم. کتابهایم را از شهر کتاب که همه چیز را مرتب چیده نمیخرم. میروم انقلاب، میروم کتابفروشی محبوبم، روی زانوهایم میشنیم و کتابی که میخواهم را پیدا میکنم.
من معمولی زندگی میکنم. شجریان گوش میکنم، با آهنگهای کشورهای بیگانه، سرخوشانه زمزمه میکنم، رپ هم گوش میکنم و پاپهای مریض این روزها را هم گوش میکنم.
من معمولی زندگی میکنم و بیترس از نگاههای دورم، وسط خیابان میخندم، روی زمین مینشینم و نگران خاکی شدن لباسهایم نیستم، دغدغهی دیدگاه آدمهای دورم را ندارم.
من معمولی زندگی میکنم و به معمولی بودنم افتخار میکنم. همین آدم معمولی، روزی تمام آدمهای غیرمعمولی را پشت سرمیگذارد.
نمیدونم اینجا اصفهانی رد میشه یا نه! به خصوص دختران اصفهانی. جهنم و ضرر! حرفامو میزنم و عواقبش رو میپذیرم.
ببین من میگم لجبازترین، لوسترین، بیمنطقترین، داد بزنترین و جیغ جیغوترین دخترها قطعا دخترای اصفهانیان. اینو من نمیگمها نظر همهی آدماست. حالا همشونم نه، اکثرشون!!
بله بله خودم میدونم سپید اصفهانیه اما سپید کلا فرق داره و هیچ چیز براش صدق نمیکنه چه برسه به چهارتا نتیجه گیری من! سپید داستانش از تمام آدما جداست.
خلاصه بگم بهتون، هیچ وقت در زندگیتون با اصفهانی جماعت زیر یه سقف نرید. اینو کسی میگه که دو ترم زجر کشید تو خوابگاه. زجر مطلقها و الان که این ترم رو تو آرامش در اتاق جدید گذرونده میفهمه چه زجری رو تحمل میکرده!!
آخه دختر خوب! چته چرا هوار میکشی؟ باید صدات از طبقهی همکف تا سه بره و کل خوابگاه بریزن بیرون که ببین چی شده؟ خب به اون بدبخت چه که تو تختی بالای نیمیخوای! چرا جیغ بنفش میکشی؟ چرا هیچی نمیفهمی؟ هان؟
من بس نبودم که دو ترم بیچارم کردی حالا نوبت بعدیاس؟
میدونی وقتی این اتفاق افتاد هزار بار خداروشکر کردم که دیگه تو اون سوییت نیستم.
من برعکس تمام ادعاهام و خفن و قوی رفتار کردنام، از داد و بیداد و دعوا میترسم!! انقدر میتونه بهمم بریزه که حد نداره. خوشحال بودم که اینبار طرف دعوات من نیستم. اما ناراحت بودم طرف دعوات مثل من نیست که سکوت کنه تا احتراما حفظ شه و همه چی زودتر تموم شه. اینبار مثل خودته و هر بار بلندتر از خودت سرت داد میزد.
خیلی خوشحالم که تو سوییت و اتاقیم که میتونم هم اتاقیمو بغل کنم، سرمو رو شونش بذارم و خودم باشم. هم اتاقیای که وقتی یه شب یه چیزی تو مایههای حملهی عصبی اومده بود سراغم، کنارم موند، نگران بود و هرکاری میکرد تا بهتر بشم.
خیلی خوشحالم که این ریسکو کردم، اتاقو عوض کردم و الان انقدر هم اتاقیمو، رفیق صمیمیمو دوست دارم که دلم براش تنگ شده!:)
پ.ن: از بدو تولد، از وقتی دست راست و چپمو شناختم، عاشق اصفهان بودم و لهجهیاصفهانی. اصلا من مجنون بودم و اصفهان هم لیلی من. ولی از وقتی رفتم دانشگاه، هی اتفاقایی میفته که عشقمو به این شهر داره کم میکنه! مثل همین هماتاقی پارسالم، مثل اتفاقی که این ترم افتاد. مثل معاون آموزشی اصفهانیمون که فقط داره اذیتمون میکنه:)))
حتی اگه وانت هم هستین، به اندازهی بنز زیبا باشین. وانت بودنتون دست خودتون نیست ولی زیبا بودنتون که دست خودتون هست! نکته دقیقا اینه که اگه بپذیرم وانتیم، میتونیم سایر جنبههای زندگیمون رو قوی کنیم تا مثل بنز زیبا باشیم. پذیرفتن نقصها و کاستیها اولین قدم برای رسیدن به صلحه. با خودمون که وارد صلح بشیم، با تموم جهان میتونیم صلح کنیم:)) مثلا همین کشور زیبا(!) اگر نقصهاشو بپذیره میتونه دچار صلح درونی بشه و بعد با تموم جهان صلح کنه که انقدر داستان نداشته باشیم با تموم جهان! یا مثلا اگه درس حالیتون نمیشه، در طول ترم انقدر خودتونو برای استاد شیرین کنید که سرم امتحان هم جوابتونو بده و هم براتون تو برگه بنویسه حتی! خلاصه که وانت باشید ولی بنز درونتون رو نمایش بدید:))
من وقتی میگویم کسی صاف و ساده است و روح و وجودش انگار جلا داده شده است، به خاطر این است که چشمانش دریچهی قلب و روحش هستند.
یعنی هنوز زنگار روزگار لایه لایه مانعی بین روح و چشمانش نشدهاند.
مثلا وقتی میخندد، تمام صورتش میخند و چشمانش لبخند را در خودشان منعکس میکنند.
اینها را از وقتی که از آدمها عکس میگیرم بیشتر درک میکنم. حتی در همان عکس هم واضح است که چشمانشان مستقیم وصل است به روح و قلبشان.
چند خط سکوت و چند صفحهی سفید میگذارم بماند برای این شبها که دیگر هیچ چیز از خدا نمیخواهم.
میگذارم بماند تا روز حسابش، نشانش بدهم و بگویم ببین! هیچ چیز از تو دیگر نخواستم. آخر مگر چندبار باید خواست؟ چند بار باید نشود تا دیگری امیدی به شدن نداشته باشی؟
کفر است؟
من در شب قدرت کفر میورزم!
امیدم را از تو برداشتهام. دیگر هیچ شدنی نمیخواهم! دیگر نمیخواهم به خواستههایم رسیدگی کنی. بگذار همه چیز همینگونه پیش برود.
من دیگر امیدی ندارم!
شب قدر است؟
کفر است؟
من در شب قدرت کفر میورزم!
یادته؟ یادته تو حرم بندهی محبوبت، تو حرم بندهات که واقعا اشرف مخلوقاته ازت خواستم؟
یادته ازت خواستم؟ همه جا خواستم و نشد؟
یادته نشد و داغش رو به دلم گذاشتی و حالا دوباره اتفاق افتاده و من دیگه امیدی ندارم .
یادته؟
خلاصه که داری بندگان را ز بر خویش جدا میداری.!
پ.ن:آهنگ شجریان رو با نام عنوان رو گوش کنید.
پس از هزار بار کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم برایت بنویسم تا شاید آدم بشوی یا اگر نشدی، لااقل هیولا نشوی، هندجگرخوار نشوی. نوشتن برایت را انتخاب کردم تا لبخندِ روی لب کسی بشوی و طوری نشود که روزی به خودت بیایی و ببینی اشک گوشهی چشم آدمها و بغض نشسته بر گلویشان شدی.
از من بشنو که هیچوقت، به هنگام تنهاییات شادمهر گوش نکن. وقتی تنها قدم میزنی شادمهر گوش نکن. وقتی تنها در خیابانهای عجیب تهران قدم میزنی، شادمهر گوش نکن.
در گوشت میخواند فقط تو آغوش خودم دغدغههاتو جا بذار؟ خب آدمِ خوب، پناهنده به کجا خواهی شد از هجوم تمام دغدغههای بیپایانت؟
بعدترش میگوید کسی میفهمه چی میگم که لبخند تو رو دیده. خب کذب از این محضتر و بالاتر؟ هیچوقت دروغ به خورد گوشهایت نده.
ولی باور کن که راست میگوید که همه چیز با یک علامت سوال تمام میشود. البته باید میگفت شروعاش هم با علامت سوال همراه است.
شادمهر گوش نکن وقتی تنهایی قدم میزنی و مقصدت جایی است که تنهاتر میشوی.
چرا باید بگذاری یک دنیا خوب و بد به سمتت هجوم بیاورد؟
مثل یک فرزند آدم، قدم بزن و به بوقها و حرفها گوش کن.
جان مادر اگر شادمهر گوش کردی، دیگر لااقل در خیابانهای ولیعصر و بلوار کشاورز گوش نکن.
این روزها بیشتر از هر وقت دیگری دلتنگ دوران خوش المپیاد هستم.
دلتنگ اساتیدم که کلا دو نفر بودند و چه دوست داشتنی بودند! کاش هیچ وقت روزهایی که با آقای پوریا (به دلایلی از ذکر کردن اسم کامل افراد معذورم) کلاس داشتم تمام نمیشد!
هربار با خودم میگویم اگر آن روز در دفتر مدرسه، وقتی که سال دوم بودم و خسته، امید نمیداد و نمیگفت بمان، مسیرم چطور میشد؟
یا مثلا اگر امیر پرتوی ایرانفو را نمیساخت، استاد را از کجا پیدا می کردم؟
استادی که نه تنها المپیاد که انقدر چیزهایی زیادی یادم داده است که تا ابد استاد میماند. از دلایل کم مشکل گذشتن روزهای بعد از المپیاد، قطعا خود استاد بوده است و تمام حرفهایش که گاهی جدی نمیگرفتم!
دوران خوش المپیاد که در تالار گفتوگوی ایرانفو بشریت را به چالش میکشیدیم و بحث راجع به ظلم و خدا و هزارتا چیز دیگر میکردیم! کجاست روزهایی که در آیریسک و ایرانفو و ایمیل همزمان به استاد پیام میدادم از بس که بیصبر بودم؟
روزهای عشقی درس خواندن. روزهای تنفر از الکترومغناطیس و عاشق مکانیک بودن.
روزهای دربهدر دنبال کلپنر گشتن.
من هنوز هم عشقی درس میخوانم. هنوز هم باید چیزی را دوست داشته باشم تا بخوانم. برای همین است که هر ترم یکی دو درس را خیلی خیلی خوب نمره میگیرم و یکی دو درس را انقدر بد میگذرانم که تا لحظهی تایید نمره استرس افتادنشان را دارم.
مثلا ترم پیش چنان شیفتهی حرارت بودم که سوالهایی را حل میکردم که هیچ کس حل نمیکرد ولی در عین حال، هیچ از ترمودینامیک تعادلات فازی سرم نمیشد.
دلتنگ کلاس های مکانیک آقای پوریا هستم. وقتی میگفت "شهودت رو قوی کن" و بعد میگفت "چرا اینو میگی" و میگفتیم "بر اساس حس و شهود" و میگفت "حس و شهود و اینارو بریز دور بشین حل کن" و خودش هم خندهاش میگرفت!
باور بفرمایید حتی دلم برای کامبیز خالقی که ناگهان ظاهر شد و همه چیز را خراب کرد هم تنگ شده است. آدمی که همچنان از او متنفرم! با آن خندههای چندش آورش. هنوز هم ماخاش را دارد نامرد. آخ که چقدر دلم برای دعوا کردن با او هم تنگ است.
یک هفته هر روز میرفتم دم دفتر مدیر که توروخدا زنگ بزنید و کلاس را قطعی کنید. چه قدر برای هر ساعت کلاس خودم را به در و دیوار میزدم. چقدر حرف بود پشت تک تک کلاسهایمان. چقدر همهی معلمها از ما بدشان میآمد. چقدر دبیر هندسه مرا به خاطر 12 شدن تحقیر کرد. حتی برای 10 از 11 شدن که یک نمرهاش ارفاقی بود تحقیرم کرد!
تک تک روزهای المپیاد خواندن برایم شیرین و لذت بخش بوده است. حتی وقتی نمیتوانستم الکترومغناطیس حل کنم و یا حتی وقتی که ثمرهی مورد انتظار اطرافیان را نداشت و فقط خودم میدانستم چه چیزی به دست آوردهام.
چرا روزهای حوب گذشته برنمیگردند؟
پ.ن: کاش یه راه ارتباطی پیدا میکردم با این دو عزیز که احتمالا دیگه یادشون نیست منو! کاش خبر ترکیدن خالقی یه روز، روزمو بسازه:)) کاش امیر پرتوی ایرانفو رو با اونهمه خاطره به فنا نمیداد!
حالا که دیگر میتوانم دو انگشتی مضراب بزنم و سریع و پیوسته انگشت گذاری کنم، حالا که استاد گفته که تو استعداد داری هر چند انگشتهایت کوتاه است، حالا که دیگر میتوانم لا و سی را باهم بگیرم، حالا که میتوانم یک گام را کامل دو لا چنگ بزنم بدون انقطاع، دلم میخواهد روزی برسد که بتوانم ای ساربان نامجو را بزنم و بخوانم. دلم میخواهد روزی روبهروی نامجو را بزنم و بخوانم و تماما اشک شوم.
من با سهتار پناه میبرم به دنیایی که انگار رنگ دیگری دارد. کاش روزگار پناهم را نگیرد از من.
پ.ن: کیه که از عشق من به نامجو خبر نداشته باشه:)) کیه که دلیلش رو ندونه!
چرا واقعیت را از شما پنهان میکنند؟
چون واقعیت را از آنها پنهان کردهاند.
این پست دقیقا برای همین وقت است و دقیقا برای کنکوریهایی است که برایشان اتفاق مطلوب نیفتاده است.
من عقدهای نیستم اما صرفا از این مرحله رد شدهام و میدانم تا حدی پس از این روزها چه چیزی انتظارتان را میکشد!
رتبهی شما باب میلتان نیست؟ رشتهی دلخواه را نمیآورید؟ خب چه قدر بد! من نمیگویم که حالا که دنیا به آخر نرسیده است و یک لبخند تحویلتان نمیدهم.
اتفاقا دنیا به آخر رسیده است. درست یا غلط، با مبنای منطقی یا غیرمنطقی شما هدفی داشتهاید که به آن نرسیدهاید. وای که چه قدر بد است.
تاکید میکنم که دنیایتان به آخر رسیده اما چه کسی میتواند از این جهنم کنونی و اوضاع وخیم امروز، برایتان بهشت بسازد؟ چه کسی میتواند دنیایی دلخواه را برای شما آغاز کند؟
قطع به یقین خودتان. نه خود فعلیتان که خودی از شما که موفقیت را در ذاتش دارد. اشتباه نکنید. موفقیت ذاتی نیست و اکتسابی است اما به مرور جزئی از ذات شما میشود.
این حرفها را کسی میزند که رتبش شد ۴۰۰ و گریه کرد چون ۴ برابر بدتر بود از آنچه هدفش بود. این حرفها را کسی میزند که موقع اعلام نتایج انتخاب رشته هم در بازار گریه کرد، هم در تاکسی، هم در مغازه و هم ساعتها در خانه.
رشتهاش چنگی به دلش نمیزد و آخرین دانشگاهی که فکر میکرد قبول شود را قبول شده بود.
چه چیز از این آبغورهآورتر؟
این حرفها را کسی میزند که دو ترم از دانشگاهش را تباه کرد چون نه مکان را دوست داشت و نه رشته. نه درس خواند و نه تفریح کرد اما وقتی خواست موفقیتش ذاتی شود، در نقطهی درست و در زمانی درست قرار گرفت که حالا از خیلیها جلوتر است.
بله دنیا به پایان رسیده است اگر قرار باشد همینطور ادامه بدهید.
ببینید چه شده که به خواستهیتان نرسیدهاید.
تنبلی کردید؟
درس نخواندید؟
بد آزمون دادید؟
برای آن هدف ساخته نشدهاید و رویا پردازانه هدف انتخاب کردهاید؟
خلاصه بگردید و مشکل را پیدا کنید.
مشکل قابل رفع است و هدف ارزشمند؟ میتواند برایش سختی بکشید؟ خب پس یک سال دیگر اما این بار با ذاتی موفق برایش تلاش کنید.
اگر اینطور نیست، انتخاب رشته کنید بر اساس اولویتهایتان که هرچیز میتواند باشد و نه فقط علاقه.
و بعد شروع کنید به فکر کردن که چه میخواهید؟ بعد سعی کنید تلاش کنید و بگردید و بگردید تا آنچه مناسبتان هست را پیدا کنید. درهای خوشبختی سریعا به رویتان گشوده خواهد شد.
تمام.
بگذار برایت بگویم، هربار پایم را از چارچوب در خوابگاه رد میکنم و میگذارم روی موزاییک حیاط، دلم تنگ میشود. غمم قد میکشد تا فرق سرم. پرسیده بود که الان دلتنگی که از خانه دوباره برگشتهای به خوابگاه؟ گفتم ببین من هر بار که وارد این خوابگاه میشوم دلم تنگ میشود. دلم نه برای خانه و خانواده و مهر مادر و حمایت پدر و برادر زیادی عاقلم، که دلم برای هر چیزی که بیرون از این ساختمان هست تنگ میشود. برای تمام اتفاقات خوب و بدی که میافتد. برای تو و خندههایمان. برای تو و حتی آن دانشکدهی کوچک که خیلی هم دل خوشی از آن ندارم، دل تنگ میشوم. برای همین جمعهای کوچک بلاگرانه و دوستانه که من دیگر نمیگویم بلاگرانه که واقعا دوستانه است دلم تنگ میشود. دلم برای شلوغیهای مترو، برای ساندویچ سرد هایدا هم تنگ میشود چه برسد به بستنی قیفی شکلاتی که سس شکلات هم دارد! من وقتی پایم را میگذارم روی موزاییک حیاط خوابگاه، به اندازهی تمام آدمهای کرهی زمین، دلم تنگ میشود برای تمام چیزهایی که آن بیرون تجربه کردهام یا منتظرم هستند تا لمسشان کنم.
آن قسمت از وجودم که مازوخیستی زیر پوستی دارد هر لحظه فریاد برمیآورد که آهای دختر!
های دختر!
باید این روزها و شبها را به یاد سال گذشته و این روزها و شبهایش، سیاه و تباه کنی.
باید افسردهی افسرده شوی و آسمان دلت را ابری کنی و بگذاری چشمانت ببارند.
این روزها و شبها بخشی از وجودم مصرانه میخواهد زانوی غم بغل گیرد.
پ.ن: دیروز خوشحال بودم، امروز منتظر دو چیز بودم، تو بیخبری و نشدن گذشت! غمگینترین شدم. انگار که قراره غمگینترین هم بمونم تو انتظار و بیخبری و نشدن.
تو یکی از قسمتهای مدار صفر درجه، بین حبیب و سارا دیالوگی با این مضمون رد و بدل میشه.
سارا: خدا مرده حبیب!
حبیب: خدا نمرده سارا، فقط اونقدر ظلم و سیاهی جلومونو گرفته که نمیتونیم ببینیمش. خدا نزدیکه سارا. باید با قلبت حسش کنی.
آدما از ترساشون حرف نمیزنن.
تصحیح میکنم که آدما از ترسای واقعیشون حرف نمیزنن.
ترسای واقعی اونقدر برات سنگین و وحشتزا هستن که حتی حاضر نیستی به زبون بیاریشون. انگار اگه ازشون حرف بزنی جون میگیرن و اتفاق میافتن.
ترس، یکی از درونیترین و شخصیترین حسهاست.
ممکنه در روزمره بگیم از فیلان و بهمان میترسیم اما اینها همشون ترسایی هستن که خیلی عمیق نیستن. احتمالا اگه تلاش کنیم میتونیم باهاشون کنار بیایم اما ترسای واقعی اون ترسایی هستن که حتی در خلوت خودمون هم از فکر کردن بهشون هراس داریم.
بنظرم هربار که یکی از این ترس واقعیهامونو بریزیم دور، رشد کردیم و بزرگ شدیم.
واقعیترین ترسون چیه؟
بهش غلبه کردید؟
کجای جدال با ترسهاتونید؟
دانشگاه ما انگار از تمام دنیا جداست.
یک دهکدهی کوچک.
یک دهکدهی کوچک که گاها ناامن میشود.
مثلا این چند روزی که کشور دچار خشم ملت شده بود، اگر حوالی دانشگاه تهران میچرخیدی، تا دلت بخواد گارد و یگان ویژه میدیدی.
اما دانشگاه ما هیچ خبری نبود.
این سمتها حتی یک بسیجی که پشت لبش تازه سبز شده هم نبود.
دانشگاه ما یک قبلیهی کوچک است که برای بقای خودش میجنگد.
دو روز پیش بچهها در صحن دانشگاه معترض بودند. اما نه به بنزین، بلکه به تغییرات منشور دانشجویی.
حراست هم آرام ایستاده بود و نظاره میکرد.
روز امن اعتراضات داخلی بود.
بسیج دانشجویی کرسی آزاد اندیشی در باب گرانی بنزین گذاشته بود. از طنز بودن ماجرا و خندهدار بودن در کنار هم بودن دو کلمهی آزاد اندیشی و بسیج که بگذریم، باز هم آرام بود همه چیز.
اما روزهای تلخ کم نبوده است. روزهایی که بچهها یکدیگر را زدهاند، حراست دانجشو را روی زمین کشیده است و برده است
روزهایی بوده است که میان صحبتهای زیباکلام، هو کشیدهاند، جلیلی را بیرون کردهاند و تعلیق شدهاند و پشت ماشین ظریف دویدهاند و به هیچ جایی نرسیدهاند.
دانشگاه ما یک قبیلهی کوچک است که برای بقای خودش میجنگد، درست مثل ایران.
دانشگاه ما اِسکِیل دَوون شدهی ایران است.
خیلیها در تلاشند که موفق باشند به راحتی بازهم در وطنشان، در دانشگاهشان بمانند.
خیلیها سعی میکنند که دیگر اصلا پایشان به این دانشگاه باز نشود. اما هر دو گروه دانشگاه را، لحظههایش را دوست دارند.
درست مثل ایران.
وقتی به شپش موجود در خوابگاه فکر میکنم، تمام تنم شروع به خاریدن میکند.
احتمالا دوست داشتن هم چیزی شبیه به همین است.
وقتی به تو فکر میکنم، تمام سلولهایم با فریاد دوستت دارم، میخوانندت و خواهان داشتن تو هستند.
چیزی شبیه به یک تلقین و توهم فکری است انگار.
شپش باعث خارش میشود. پس وقتی به آن فکر کنی، خارش شدیدی را حس میکنی. تو هم باعث دوست داشتنی، یعنی وجودت باعث میشود که دلت بخواهی کسی را دوست داشته باشی. پس وقتی به تو فکر میکنم، نیاز به دوست داشتنت را حس میکنم و آن تلقین لعنتی باعث میشود تو را برای دوست داشتن انتخاب کنم!
یک احساس یک طرفه ناگهانی!
نمیشود پیشبینی کرد که شپش کی میپرد روی سرت و مغز را میجود!هر وقت که بخواهد چنین میکند!
مثل تو که معلوم نیست کی وارد قلبم میشوی و ضربانش را تند میکنی و فرمانش را به دست میگیری! هر وقت که دلت بخواهد انگار!
چگونه بیرونت کنم؟
کدام مادهی اسیدی بیرونت میکند بیآنکه خانهی دلم خراب شود!
در آستانهی پیری.!
در واقع گذران عمر، با این سرعتش شورشو درآورده! من تو سالی که گذشت فقط وقت کردم تصمیم بگیرم که رنگ مورد علاقهام سبز آبی معروف به تیفانی باشه و چیزکیک غیرنیویورکی، شیرینی مورد علاقهام! حتی بین قهوه ترک و لیموناد به نتیجهی قطعی نرسیدم:|
فقط هی شک و تردیدم برای آینده، برای رفتن و موندن، برای درس و کار، برای دوست داشتن و برای تعریفم از روابط بیشتر و بیشتر میشه.
پ.ن: ۲۱ سالگی از وقتی ۱۰ ساله بودم برام زیاده بوده، کلا ۲۰ + یه عددی خیلی زیاده.
روز دانشجو را چطور گذراندید؟
ابتدا امتحان میانترم داشتیم که خواب ماندیم. طبیعی است دیگر! دانجشویی که خواب نماند، دانشجو نیست.
۹:۱۵ امتحان داشتیم، ۹ از خواب پریدم، ۹ و ۱۷ دقیقه سرکلاس بودم.
شکرخدا امتحان را کنسل کردیم رفت البته.
بعد بساط لپتاپ را از خوابگاه کشاندیم دانشگاه که با مریم و امیر ایلاستریتور یاد بگیریم. با هزار و یک مدل بدبختی نصبش کردیم و کمی هم کار کردیم ببینیم اصلا چی هست!
این بین، غدا را روز خرید کردیم. یعنی به بهای هنگفت، غذای مزخرف سلف را از سر جوگیری خریدیم.
به مناسبت روز دانشجو. بختیاری میدادند و خوراک میگو. رفتیم سلف، دومی بوی گند میداد و اولی فاجعه بود. به هرحال از سلف امیرکبیر انتظاری بیشتری هم نباید داشت.
گویا وقتی ما ایلاستریتور فرا میگرفتیم، بچهها دانشگاه را به خاک و خون کشیدهاند که خب خسته نباشند.
در روز با خشم به هزار نفر گوشزد کردم که روز دانشجو تبریک ندارد عزیزدلم!
آمدم خوابگاه، سه تار تمرین کردم، رفتم باشگاه، آمدم خوابگاه و رفتم کلاس سهتار!
برگشتم خوابگاه، فضای مجازی را شخم زدم، خوابیدم. پاشدم. شام خوردم. سه تار تمرین کردم. چای را مهیا کردم، برای سه ناهار آتی تدارک دیدم، سه لیوان چای خوردم و کتاب خواندم، ناهارهای سه روز آتی را مرتب کردم و سالاد برای هر سه روز درست کردم و کتاب خواندم و حال آمادهی خوابم!
ژوزیِ عزیزم
هر آدمی تحمل و ظرفیتی دارد.
برای من هر دوی اینها به پایان رسیدهاند و همه چیز خارج از تحمل و ظرفیتم است.
ژوزیِ عزیزم
این روزها بیشتر از همیشه خسته و شکسته و بیرمق هستم. احساس درد تا مغز استخوانم نفوذ کرده و تحقیر کل وجود را تسخیر کرده است.
اما به تو اطمینان میدهم که از پس این روزهای سخت، دختری قدرتمندتر و مصممتر برای تو از خودم بسازم.
- از دوستای زهرا؟
+ آره، ورودی 92 مهندسی پزشکی بودن دیگه.
-ف******ک
+هم ورودی بودن
- هعییی، دارم فکر میکنم اگه از بچههای ما بود چقدر حالمون بد میشد.
+ حتی الان هم که نیست حالم بده
- آره. چقد اتفاق تو چند روز!
+ خسته شدم دیگه
- واای! شت! اصلا نمیتونم تمرکز کنم
+منم
-اتفاق پشت اتفاق
+حتی وقتی به این فکر میکنم که ببین شرایطو، بخون تو باید بری هم حالم بد میشه
+ چرا نمیشه همینجا مثل آدم زندگی کرد؟
- رفاه حنی 0 هم نیست. زیر 0عه. جبر جغرافیایی وجود داره، میبینی
+ اره، رفاه چیه، تو همون چیزای اولیه هم موندیم.
- و اوضاع بعد انتخابات بدتر هم میشه.
+هیچ وقت نمیخواستم رفتن انقدر گزینهی اصلیم باشه.
- فکر کنم فقط باید سعی کرد فرار کرد
+ اره شاید. باید رفت! ولی ای کاش همه چیز همینجا بود. وطن جایی برای موندن بود.
- [ایموجی اشک و آه]
+بیا لااقل باهم بریم اونور دنیا که تنها نباشیم.
- اره خوب میشه. ببین. جبر یعنی این. یعنی وقتی بری هم خوشبخت نیستی. بازم یه سری چیزارو از دست میدی.
این مکالمهایه که فقط خودمون میدونیم چقد اشک پشتشه. چقدر درد و ناراحتی داره. فقط خودمون میدونیم که نمیخواستیم ولی نمیشه انگار.نگید تلاش نکردی، میشه داری بهونه میاری! ما همون دونفریم که رفتیم دنبال تولید ماده، بهینه کردن فرآیند، ما دوتا ماشین طراحی کردیم ولی کدومش شد؟ ما هنوزم داریم کارایی میکنیم که برای رفتن نیست، برای موندنه اما کدومش قراره جواب بده؟ وقتی حسین میگه اگه جواب نده میرم من چی بگم آخه؟
ما دوتا همونایی هستیم که فارغ از جو مهاجرت، صادقانه اعتراف کرده بودیم که دلمون نمیخواد بریم. ما آدمایی نیستیم که راحت دست کشیده باشیم. هر بار یه ایدهی نو و هر بار یه نشدن جدید.
هیچکدوم از آدمایی که رفتن، راحت دست نکشیدن. همشون برای رفتن، تیکه تیکهی خودشونو جا گذاشتن و رفتن. همشون اشک ریختن، حالشون بد شده و هزار بار خواستن که بشه و بمونن. همشونم تا لحظهی آخر امید داشتن که اوضاع بهتر شه که موندن بشه اصلیترین گزینه، درست مثل من.
پ.ن: سه سال و هفده روز شده که اینجام!
ژوزیِ عزیزم
این روزها برای نوشتن هر چیزی تو را صدا میزنم و سعی میکنم که مونولوگهای ذهنیام را تبدیل به دیالوگی با تو بکنم. حرف زدن با تو آنقدر خوب است که حتی وقتی پس از مطرح شدن مشکلات و مثل همیشه پیدا نشدن راه حل برایشان، باز هم حس میکنم گرهی از هزاران گرهی کلاف سردرگم زندگیام با حرفهای تو و یا اگر دقیقتر بخواهم بگویم، با صدای تو باز شدهاند.
این روزها مشکلم نوشتن است. توی سرم دهتا ایده میچرخد برای نوشتن و برای هر کدامشان هزار خط حرف توی سرم فوران میکنند اما هیچ کدامشان را، حتی کلمهای از آنها را مرقوم نمیکنم. هر خطی که مینویسم، پنج بار رویش را با پررنگترین خودکار خط میزنم که کاملا از نوشتن منصرف شوم.
آن کمبود اعتماد به نفسی که معرف حضورت بود، حالا این جا هم گریبانم را گرفته است.
ژوزیِ عزیزم
متنهایم را به این و آن میدهم. میخوانند و غرق لذت میشوند. معتقدند که باید بروم پیاش را بگیرم و کاری بکنم اما من فقط سعی میکنم که از این پس در نوشتن مبتذلتر شوم و بیارزشتر که دیگر فکر این که متنم را اینجا منتشر کنم یا مثلا بدهم کسی بخواندش هم به سرم نزند.
ژوزیِ عزیزم
تو خوب میدانی که این حس و روش فقط محدود به نوشتن نمیشود و در تمام ابعاد زندگیام و برای تمام کارهایم اینگونه شدهام.
دچار خودسانسوری شدم.
هر متنی که منتشر میکنم، بعد یکی دو روز، پیش نویسش میکنم.
تقریبا از هر چیزی که مینویسم متنفر میشم.
از جملات کتابی حالم بهم میخوره و نمیدونم چرا انقدر خودمو مقید کردم به کتابی نوشتن.
از نوشتن و گفتن هر چیزی پشیمونم.
حتی از حرف زدن با آدمها هم متنفرم.
من یک تماما برونگرا بودم که برونریزی اصلیترین راه و کارآمدترین راه برای رسیدن به آرامش بود برام.
اما حالا از حرفی که به کسی میزنم پشیمونم.
نمیخوام با آدما ارتباط داشته باشم.
میخوام تا ابد تو اتاقم بمونم و بخزم زیر پتو و بخوابم.
از رفتار تمام آدمهای اطرافم حالم بهم میخوره. همه برام آزار دهندن. همه منو به مرز جنون میرسونن.
حتی دلم نمیخواد با بچهها و دوستام برم بیرون. همین هفته پیش که رفتیم، اولش خوشحال بودم اما یکم که گذشت به خودم لعنت میفرستادم. هیچ چیز بدی وجود نداشت و به شدت خوش میگذشت اما از بودن در اون جمع متنفر بودم. از همهی جمعها متنفرم به واقع.
آره خودم میدونم روحم بیماره. ولی خوبم. من این بیماری رو دوست دارم. انزوا رو دوست دارم. تنهایی رو دوست دارم. فراری بودن از آدما رو دوست دارم.
اگه کسی نره رو اعصابم و هی نگه بیا تو جمع و فلان و بهمان، واقعا همه چیز خوبه. منزوی شدن خوبه. تنفر از آدما خیلی خوبه چون دیگه ضربه نمیخوری و خستت نمیکنن. اما لازمه که دور و بریام بفهمن من یک آدمم که نیاز به خلوت و انزوا دارم. اصلا آره من بیمارم ولی بفهمن که من به شدت علاقه به تنها بودن دارم.
نهایت آدمایی که میخوام ببینم، مامان و بابامن. حتی داداشمم نمیخوام!
هیچ توصیهای هم به من نکنید!
من حداقل دو سال و چهار ماهه که درگیر این موضوعم جنگیدم باهاش. مقابله کردم. هی سعی کردم که روند گوشهگیر شدن و درونگرا شدنم رو کند کنم اما نشده. اتفاقهای زیادی هم تو این یک سال و چهار ماه آخر افتاده که شدتش رو خیلی زیاد کرده و من به شدت و با سرعت در حال منزوی شدنم.
پ.ن: دق که ندانی که چیست گرفتم!
کلیشههای جنسیتی چه هستند؟
چه چیز ضدزن است؟
اول از همه باید بدانید که در اینستاگرام، به جز تعداد معدودی پیج، بقیه جز مزخرف چیزی ارائه نمیدهند.
از کلیشههای جنسیتی خسته شدهاید؟
از محدودیتها فراری هستید؟
حس میکنید شما یکی از میلیونها زن سرکوب شده در ایران هستید؟ به دنبال برابری و تساوی حقوق زن و مرد هستید؟
اکیدا توصیه میکنم ادامهی این متن را نخوانید.
ولله که من نه دختر چشم و گوش بستهای هستم و نه جامعه ندیده اما میگویم که گور بابای برابری و اینها! برابری اگر واقعی باشد اتفاقا سخت هست!
اینی که چپ و راست در اینستاگرام به شما میگویند برابری واقعی یا حتی فمنیسم واقعی نیست. صرفا محتوایی تزیین شده است که شما را سر ذوق بیاورد و با خودش همراه کند.
عزیزان دلبندم!
از برابری صحبت میکنید؟ حق طلاق میگیرید؟ میگویید برابر باشیم و هزار و یک شرط میگذارید و کلی حق ضمن عقد میگیرید؟ اولا تا جایی که میدانم شروط ضمن عقد ضمانت اجرایی ندارند! دوم اینکه خاک به دهانم! مهریه هم میگیرید به اندازهی سال مبارک تولدتان؟
یک وقت ترشی چیزی نکنید!
حتما سر خانه و زندگی که رفتید، کار نمیکنید یا اگر کار میکنید معتقدید حقوق زن برای خودش است؟
گلهای قشنگم
شما برابری نمیخواهید! شما اصلا معنی کلمهی برابر را نمیدانید! به این کار شما میگویند خشونت علیه مردان!
شما را به خدا قسم وقتی چیزی نمیدانید یکهو فازش را برندارید!
الله اکبر!
از دوشنبه که اومدم خوابگاه کاملا تنهام.
هیچکدوم از بچهها نیومدن و فقط خودمم.
این چند روز بهم نشون داد که اگه تنها زندگی کنم، همیشه خواب میمونم و به هیچ کدوم از قرارها و کارهام نمیرسم.
وقتی تنها باشم کمتر چیزی میخورم و کالری دریافتیم به شدت میاد پایین و یادم میره که غذا درست کنم.
حتی بیشتر وقت تلف میکنم!
جالبه نه؟ مثلا وقتی کسی نیست احتمال اینکه بتونی از فضای خالی استفاده کنی و به کارات برسی باید بیشتر باشه اما برای من اینطور نبود.
حضور هماتاقیهام شادی و هیجانی خاصی برام نداره. به خصوص که همشون رو در حالت عادی بعد از هشت و نه شب میبینم ولی بودنشون انگار که برام عادت شده و ناخودآگاهم نیاز به حضورشون داره. انگار روحم لازم داره که شبا تو اتاقی بخوابی که هفت نفر دیگه هم هستن و جایی زندگی کنه که 7 نفر دیگه هم زندگی میکنن:))
دنیا خیلی عجیبه:))
از اونجایی که خونهنشینیم و بیکار، در این پست یه عالمه پادکست بهتون معرفی میکنم که حالشو ببرید.
همین طوری که بیحال افتادید در جای جای خونه، پادکستارو گوش کنید. همشون در همهی اپلیکشنهای پادکستخوان مثل ناملیک، castbox, podcasaddict, . موجودن. از Soundcloud هم میتونین استفاده کنید. یه سریهاشون کانال دارن و یه سریهاشون تو توییتر هم هستن.
چنل بی که علی بندری با اون صدای مناسب، داستانهای واقعی رو روایت میکنه. یکطور ناداستانه. بهتون توصیه میکنم حتما گوش کنید. از زمانش نترسید. انقدر خوب هست که تا آخرش جذبتون کنه.
بیپلاس که همون علی بندری دوباره کتاب معرفی میکنه. کتابهایی غیر از رمان و داستان. بعدا که قرنطینه نبودید، میتونید اونایی که دوس داشتید رو از کتابفروشی جیحون تو انقلاب بخرید. جاهای دیگه هم داره البته ولی من یادم نیست متاسفانه.
رادیو کار نکن تو هر اپیزود راجع به کار حرف میزنه و با یه نفر موفق از این منظر گفتوگو میکنه. اگه .تو سرتون استارتاپ بالا و پایین میپره و کلا تو فاز کار هستید، گوش کنید حتما.
لوگوس تو هر اپیزود به صورت سریالی، از فلسفه میگه و فلسفهورزی رو یاد میده. خیلی مهمه که از اول و به ترتیب گوشکنید. خیلی هم اوکیه و برای مبتدیهاست به واقع. من متخصص نیستم اما منی که یه کوچولو از فسلفه خوندم، دوستش داشتم. به سید طاها گفتم گوش کنه و نظر تخصصی بده که هنوز جوابی نگرفتم.
چسب زخم تو هر اپیزود یه ماجرا و موضوع اجتماعی رو برای بحث انتخاب میکنه. تا حالا گوش نکردم خودم ولی شنیدم که بد نیست:)
epitomebooks در هر اپیزود خلاصهی یه کتابی رو میگه. من تا حالا چیزی ازش گوش نکردم ولی احتمال میدم کلا کتاب رو اسپویل کنه و دیگه حس و حال خوندن کتاب از بین بره. اما باز هم خوبه که کتاب معرفی میکنه.
رادیو دستنوشتهها مجموعه پادکستهایی هست درباره تاریخ معاصر بر پایه تاریخ شفاهی، مصاحبههای اختصاصی و اسناد آرشیوی. اینو خودشون میگن و به نظر من راجع به همه چی حرف میزنن:))
رادیو مرز که اوایل میگفتن راجع به مهاجرته و الان توضیحشون اینه که هر چیزی که باعث اختلاف میشه و آدما رو از هم جدا میکنه موضوع بحثشونه.
رادیو ناوکست که خب فعلا داره بخشهای کتاب انسان خردمند رو جلو میبره و من تا حالا گوش نکردم ولی فکر کنم هر وقت کتاب رو شروع کنم، گوش کنم.
دیالوگ باکس هم که معرف حضور همه هست! قسمت آخرش هم به زودی میاد. گوش کنید حتما.
رادیو دیو که به قول خودشون هر اپیزودشون کلاژی از ادبیات و موسیقیه و راجع به فرهنگ و هنره.
گوشفیلم تو هر اپیزود راجع به یک فیلم صحبت میکنه.
کرن هم یک پادکسته که راجع به موسیقیه و من دوتا الان 5 تا اپیزودش رو گوش کردم و خیلی باهاش حال کردم:)) خیلی خیلی باحاله. از دستتون رفته اگه گوش نکنید.
هلیتاک هست که خیلی ازش تعریف شنیدم و راجع به مهارتهای مختلفه که به موفقیت کمک میکنه. به نظرم با رادیو کار نکن، مکملای خوبی میشن برای آدم درست و حسابیتری شدن.
رادیو نیست رو علی گوهری گفت و هیچ ایدهای راجع بهش ندارم. تو کستباکس نوشتن که روایت مکانهای خاموشه!
رادیو جولون راجع به سفره و به اهل سفرها توصیه میکنم:))
مترونوم هم مثل کرن هست و راجع به موسیقی ایرانیه اما فکر کنم یکم حرفهای تر از کرن باشه. هنوز چیزی ازش گوش ندادم.
آقاگل داستانهایی که احسان عبدی پور تو کانالش میذاره رو هم پیشنهاد داده.
کاتبک تحلیل فوتبال اروپاست و فوتبالیت قطعا باهاش حال میکنن.
پادکست گردانیه هم راجع به موسیقیه.
پادکست آلبوم هم راجع به موسیقیه ولی خب فکر کنم کلا موضوعش موسیقیه خارجیه و نه وما ایرانی.
اگه اهل شاهنامه و فردوسی هستین، بهتون فردوسیخوانی رو پیشنهاد میدم.
پادکست دایجست، یه سریچ چیزای پیچیده و عموما علمی رو به زبانی قابل فهم توضیح میده.
رادیو فلسفیدان هم راجع به فرهنگ و فلسفهی عامه است و به نظر جالب میاد.
پادکست ساگا داستانهای کهن رو با خوانشی نو روایت میکنه.
پادکست خانههای من با مهاجران ایرانی در اقصی نقاط دنیا صحبت میکنه.
پادکست پاراگراف هم تاریخ رو روایت میکنه و موضوعش کلا تاریخه گویا.
استرینگ کست هم موضوعات عجیب و غریب علمی رو توضیح میده.
رادیو دال تجربههای مختلف از زندگی در مکانهای مختلف رو روایت میکنه.
خب اینم پادکستا! من خیلیهاشون رو گوش نکردم. اگه گوش کردید، بیاید نظراتتون رو بگید. اگه پادکستی هم میشناسید که تو این لیست نیست، معرفی کنید.
درباره این سایت