این روزها بیشتر از هر وقت دیگری دلتنگ دوران خوش المپیاد هستم.
دلتنگ اساتیدم که کلا دو نفر بودند و چه دوست داشتنی بودند! کاش هیچ وقت روزهایی که با آقای پوریا (به دلایلی از ذکر کردن اسم کامل افراد معذورم) کلاس داشتم تمام نمیشد!
هربار با خودم میگویم اگر آن روز در دفتر مدرسه، وقتی که سال دوم بودم و خسته، امید نمیداد و نمیگفت بمان، مسیرم چطور میشد؟
یا مثلا اگر امیر پرتوی ایرانفو را نمیساخت، استاد را از کجا پیدا می کردم؟
استادی که نه تنها المپیاد که انقدر چیزهایی زیادی یادم داده است که تا ابد استاد میماند. از دلایل کم مشکل گذشتن روزهای بعد از المپیاد، قطعا خود استاد بوده است و تمام حرفهایش که گاهی جدی نمیگرفتم!
دوران خوش المپیاد که در تالار گفتوگوی ایرانفو بشریت را به چالش میکشیدیم و بحث راجع به ظلم و خدا و هزارتا چیز دیگر میکردیم! کجاست روزهایی که در آیریسک و ایرانفو و ایمیل همزمان به استاد پیام میدادم از بس که بیصبر بودم؟
روزهای عشقی درس خواندن. روزهای تنفر از الکترومغناطیس و عاشق مکانیک بودن.
روزهای دربهدر دنبال کلپنر گشتن.
من هنوز هم عشقی درس میخوانم. هنوز هم باید چیزی را دوست داشته باشم تا بخوانم. برای همین است که هر ترم یکی دو درس را خیلی خیلی خوب نمره میگیرم و یکی دو درس را انقدر بد میگذرانم که تا لحظهی تایید نمره استرس افتادنشان را دارم.
مثلا ترم پیش چنان شیفتهی حرارت بودم که سوالهایی را حل میکردم که هیچ کس حل نمیکرد ولی در عین حال، هیچ از ترمودینامیک تعادلات فازی سرم نمیشد.
دلتنگ کلاس های مکانیک آقای پوریا هستم. وقتی میگفت "شهودت رو قوی کن" و بعد میگفت "چرا اینو میگی" و میگفتیم "بر اساس حس و شهود" و میگفت "حس و شهود و اینارو بریز دور بشین حل کن" و خودش هم خندهاش میگرفت!
باور بفرمایید حتی دلم برای کامبیز خالقی که ناگهان ظاهر شد و همه چیز را خراب کرد هم تنگ شده است. آدمی که همچنان از او متنفرم! با آن خندههای چندش آورش. هنوز هم ماخاش را دارد نامرد. آخ که چقدر دلم برای دعوا کردن با او هم تنگ است.
یک هفته هر روز میرفتم دم دفتر مدیر که توروخدا زنگ بزنید و کلاس را قطعی کنید. چه قدر برای هر ساعت کلاس خودم را به در و دیوار میزدم. چقدر حرف بود پشت تک تک کلاسهایمان. چقدر همهی معلمها از ما بدشان میآمد. چقدر دبیر هندسه مرا به خاطر 12 شدن تحقیر کرد. حتی برای 10 از 11 شدن که یک نمرهاش ارفاقی بود تحقیرم کرد!
تک تک روزهای المپیاد خواندن برایم شیرین و لذت بخش بوده است. حتی وقتی نمیتوانستم الکترومغناطیس حل کنم و یا حتی وقتی که ثمرهی مورد انتظار اطرافیان را نداشت و فقط خودم میدانستم چه چیزی به دست آوردهام.
چرا روزهای حوب گذشته برنمیگردند؟
پ.ن: کاش یه راه ارتباطی پیدا میکردم با این دو عزیز که احتمالا دیگه یادشون نیست منو! کاش خبر ترکیدن خالقی یه روز، روزمو بسازه:)) کاش امیر پرتوی ایرانفو رو با اونهمه خاطره به فنا نمیداد!
درباره این سایت