من نمیتونم 10 سال بعدم رو تصور کنم. سخته و ترسناک.
از هر جهت بهم فشار میاد وقتی بهش فکر میکنم. برام دردناکه اگه به خواستههام نرسیده باشم. بدتر اینکه زجرآوره که خواستههام قطعی نشدن و نمیدونم میخوام چه مسیری رو طی کنم.
مسیری که هر دختر دیگهای میره؟ درسشو میخونه و پیش میره و عاشق و دلبسته میشه و نمیرسه و وقتی که مامان و بابا و بقیهی فامیل میگن دیگه داره دیر میشه تن به ازدواج با پسری میده که نسبتا مرد زندگیه و کمی از اون خوشش میاد؟ بعد وقتی 30 سالشه یه روز از سرکار که احتمالا خیلی هم علاقهمند نیست بهش میاد خونه. احتمالا دیگه شور اون سالهای اول رو نه خودش داره و نه همسرش و سردی از زندگیشون میباره. مهم ترین دغدغهاش هم دوتا بچهاش هستن.
امکانش هست که تهش این بشه:)) اونموقع میام براتون پست میذارم که پسرم یا دخترم مریض شده و یا بردمشون پارک و همسرم فیلان کرده و زندگی خوبه. شاید اونوقت اصلا نگم بهتون که این اون زندگی که من میخواستم نیست!
مسیر بعدی مسیریه که نمیدونم تو چه دستهبندیای قرار میگیره. اینطوری میشه که تمام زورمو میزنم تو این دو سال و نیم باقی مونده از لیسانس و بعدش میرم به یکی از بلاد کفر. ترجیحا کانادا یا فرانسه. همین الانشم دارم فرانسوی یاد میگیرم دست و پا شکسته. میرم اونجا و تنها زندگی میکنم. مطمئنم چه تو مسیر اول و چه مسیر دوم، درگیری این روزهام و احساس این روزهام هنوز هم رهام نکرده، پس با احساس این روزهام، تنها تو بلادکفر خواهم زیست. زندگیم شبیهتر میشه به چیزی که میخوام. یک درآمد خوب و تحصیل. ادامه دادن خوندن کتابهایی که باید بخونمشون و احتمالا وقتی 30 سالم بشه یک چهارکلام از فلسفه و جامعه شناسی حالیم میشه. دویدن برنامهی روزانهامه و لیموناد و قهوه رو هم ترک نمیکنم. در یک جای کوچک که خیلی هم شاخ نیست چیزی درس میدهم. یک چیزهایی از همین مهندسی شیمی.
مسیر بعدی مسیریه که شرکتی در دورهی لیسانس تاسیس کردم، گرفته و تحصیل رو ادامه ندادم و اطرافیان رو با درونم و خواستههام آشنا کردم و پس دوباره، این بار در وطن، با حس این روزام، تنها زندگی میکنم. احتمالا غرق در علایق شخصیام هستم و فلسفه و جامعه شناسی را ادامه دادهام. کارهای بورسی و سرمایه گذاری میکنم. فعالیت یای خواهم داشت و هر وقتی از زندگیم رو صرف تجربهای جدید میکنم. مثلا از رستوران و کافه داشتن بگیر تا مثلا تجربه تدریس زبانهای مختلف و موسیقی و . یا مثلا مدتی رو فقط سفر میکنم.
حس میکنم راه سوم، نزدیکترین راه به من، به حس این روزهامه.
من آیندم مشخص نیست ولی خب میدونم این روزهام تا تهش باهامه.
پ.ن:دعوت شده بودم. ببخشید دیر شد:)) کسی رو هم دعوت نمیکنم. واقعا این روزها نمیخوام از آینده بدونم.
درباره این سایت