بگذار برایت بگویم، هربار پایم را از چارچوب در خوابگاه رد می‌کنم و میگذارم روی موزاییک حیاط، دلم تنگ می‌شود. غمم قد می‌کشد تا فرق سرم. پرسیده بود که الان دلتنگی که از خانه دوباره برگشته‌ای به خوابگاه؟ گفتم ببین من هر بار که وارد این خوابگاه می‌شوم دلم تنگ می‌شود. دلم نه برای خانه و خانواده و مهر‌ مادر و حمایت پدر و برادر زیادی عاقلم، که دلم برای هر چیزی که بیرون از این ساختمان هست تنگ می‌شود. برای تمام اتفاقات خوب و بدی که می‌افتد. برای تو و خنده‌هایمان. برای تو و حتی آن دانشکده‌ی کوچک که خیلی‌ هم دل خوشی از آن ندارم، دل تنگ می‌شوم. برای همین جمع‌های کوچک بلاگرانه و دوستانه که من دیگر نمی‌گویم بلاگرانه که واقعا دوستانه است دلم تنگ می‌شود. دلم برای شلوغی‌های مترو، برای ساندویچ سرد هایدا هم تنگ می‌شود چه برسد به بستنی قیفی شکلاتی که سس شکلات هم دارد! من وقتی پایم را می‌گذارم روی موزاییک حیاط خوابگاه، به اندازه‌ی تمام آدم‌های کره‌ی زمین، دلم تنگ می‌شود برای تمام چیز‌هایی که آن بیرون تجربه کرده‌ام یا منتظرم هستند تا لمسشان کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ِDL World ثقلین فرزانگان هوشمند: تربیت جنسی کودک و نوجوانان نیکیار پوست، مو و زيبايي آموزش استخراج بیت کوین رایگان (☆♥.delneveshte.♥☆)