دچار خودسانسوری شدم.

هر متنی که منتشر می‌کنم، بعد یکی دو روز، پیش نویسش می‌کنم.

تقریبا از هر چیزی که می‌نویسم متنفر می‌شم.

از جملات کتابی حالم بهم می‌خوره و نمیدونم چرا انقدر خودمو مقید کردم به کتابی نوشتن.

از نوشتن و گفتن هر چیزی پشیمونم.

حتی از حرف زدن با آدم‌ها هم متنفرم.

من یک تماما برونگرا بودم که برون‌ریزی اصلی‌ترین راه و کارآمدترین راه برای رسیدن به آرامش بود برام.

اما حالا از حرفی که به کسی می‌زنم پشیمونم.

نمی‌خوام با آدما ارتباط داشته باشم.

می‌خوام تا ابد تو اتاقم بمونم و بخزم زیر پتو و بخوابم.

از رفتار تمام آدم‌های اطرافم حالم بهم می‌خوره. همه برام آزار دهندن. همه منو به مرز جنون می‌رسونن.

حتی دلم نمی‌خواد با بچه‌ها و دوستام برم بیرون. همین هفته پیش که رفتیم، اولش خوشحال بودم اما یکم که گذشت به خودم لعنت می‌فرستادم. هیچ چیز بدی وجود نداشت و به شدت خوش می‌گذشت اما از بودن در اون جمع متنفر بودم. از همه‌ی جمع‌ها متنفرم به واقع.

آره خودم میدونم روحم بیماره. ولی خوبم. من این بیماری رو دوست دارم. انزوا رو دوست دارم. تنهایی رو دوست دارم. فراری بودن از آدما رو دوست دارم.

اگه کسی نره رو اعصابم و هی نگه بیا تو جمع و فلان و بهمان، واقعا همه چیز خوبه. منزوی شدن خوبه. تنفر از آدما خیلی خوبه چون دیگه ضربه نمی‌خوری و خستت نمی‌کنن. اما لازمه که دور و بریام بفهمن من یک آدمم که نیاز به خلوت و انزوا دارم. اصلا آره من بیمارم ولی بفهمن که من به شدت علاقه به تنها بودن دارم.

نهایت آدمایی که می‌خوام ببینم، مامان و بابامن. حتی داداشمم نمی‌خوام!

هیچ توصیه‌ای هم به من نکنید!

من حداقل دو سال و چهار ماهه که درگیر این موضوعم جنگیدم باهاش. مقابله کردم. هی سعی کردم که روند گوشه‌گیر شدن و درون‌گرا شدنم رو کند کنم اما نشده. اتفاق‌های زیادی هم تو این یک سال و چهار ماه آخر افتاده که شدتش رو خیلی زیاد کرده و من به شدت و با سرعت در حال منزوی شدنم.

 

پ.ن: دق که ندانی که چیست گرفتم!

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فصل پنجم زندگی جدیدترین ها را با ما مرور کنید پیکاسو طرح پی تک اخبار ورزشی معلولین،نوجوانان و جوانان دیدچه روزنامه شرق مترصد closed