آن قسمت از وجودم که مازوخیستی زیر پوستی دارد هر لحظه فریاد برمیآورد که آهای دختر!
های دختر!
باید این روزها و شبها را به یاد سال گذشته و این روزها و شبهایش، سیاه و تباه کنی.
باید افسردهی افسرده شوی و آسمان دلت را ابری کنی و بگذاری چشمانت ببارند.
این روزها و شبها بخشی از وجودم مصرانه میخواهد زانوی غم بغل گیرد.
پ.ن: دیروز خوشحال بودم، امروز منتظر دو چیز بودم، تو بیخبری و نشدن گذشت! غمگینترین شدم. انگار که قراره غمگینترین هم بمونم تو انتظار و بیخبری و نشدن.
درباره این سایت